کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مِثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
کسی را به بدی معروف کردن. (تاج المصادر بیهقی). آشکار کردن عیبهای کسی را و بد شنوانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پراکنده کردن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شهرت دادن و شایع کردن چیزی در میان مردم. (از اقرب الموارد) ، آواز بلند برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). بلند کردن صدا. (از اقرب الموارد)
کسی را به بدی معروف کردن. (تاج المصادر بیهقی). آشکار کردن عیبهای کسی را و بد شنوانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پراکنده کردن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شهرت دادن و شایع کردن چیزی در میان مردم. (از اقرب الموارد) ، آواز بلند برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). بلند کردن صدا. (از اقرب الموارد)
خاموش. (ناظم الاطباء). خموش. (شرفنامۀ منیری). کاغه. (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟ انوری. چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده. مولوی. رجوع به تن زدن شود، محجوب. (ناظم الاطباء)
خاموش. (ناظم الاطباء). خموش. (شرفنامۀ منیری). کاغه. (فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟ انوری. چونکه قدرت نیست خفتند این رده همچو هیزم پاره ها و تن زده. مولوی. رجوع به تن زدن شود، محجوب. (ناظم الاطباء)
بمعنی جسم کل است همچنانکه روان بد، نفس کل است. چه تن بمعنی جسم و روان بمعنی نفس و بد بمعنی همه و کل باشد. (برهان). (انجمن آرا) (آنندراج). و در ضمۀ باء تأمل است چه بد معنی بزرگ و کل است. (انجمن آرا) (آنندراج). جسم کلی. (ناظم الاطباء)
بمعنی جسم کل است همچنانکه روان بد، نفس کل است. چه تن بمعنی جسم و روان بمعنی نفس و بد بمعنی همه و کل باشد. (برهان). (انجمن آرا) (آنندراج). و در ضمۀ باء تأمل است چه بد معنی بزرگ و کل است. (انجمن آرا) (آنندراج). جسم کلی. (ناظم الاطباء)
خاموش شونده که فاعل است. (برهان ذیل تن زدن). تن زننده. کاهل. تن آسان: کاهلی پیشه کردی ای تن زن وای آن مرد، کو کم است از زن. سنائی. تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. خواست وقتی به عجز دینداری ازیکی مالدار دیناری گفت ار حق پرستی ای تن زن دین ودنیا ز حق طلب نه ز من گفت دین هست نیک و دنیا بد نیک از او خواستن، بد از تو سزد که مرا گفته اند کز پی دل حق ز حق خواه و باطل از باطل. سنائی. رجوع به تن زدن شود
خاموش شونده که فاعل است. (برهان ذیل تن زدن). تن زننده. کاهل. تن آسان: کاهلی پیشه کردی ای تن زن وای آن مرد، کو کم است از زن. سنائی. تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. خواست وقتی به عجز دینداری ازیکی مالدار دیناری گفت ار حق پرستی ای تن زن دین ودنیا ز حق طلب نه ز من گفت دین هست نیک و دنیا بد نیک از او خواستن، بد از تو سزد که مرا گفته اند کز پی دل حق ز حق خواه و باطل از باطل. سنائی. رجوع به تن زدن شود
این ترکیب در کتاب النقض دو بار بدین ترتیب آمده: ’اعتقاد رافضیان این است که این مالها و خراجها نمی باید که بکل کیا و کافر کیا و قفل ابلیس و تعویذ سگ و کندوج بسرکه و هتۀ دزد رسد میباید که به علویان با علم و زهد رسد. ’ و ’اولاً کل کیا بزرگمید ملعون است و کافر کیا پسرش، و قفل ابلیس الموت، و تعویذ سگ بوجعفرک مزدکی فشندی، و کندوج بسر که نوسار خاکسار، و هتۀ دزد بلغنائم گوره خر اصفهانی علیهم لعائن الله ’ ظاهراً کلمه ’هته’ نام و یا مصحفی از نام شخص و بلغنائم که مصحف ابوالغنائم است، کنیۀ او و ’اصفهانی’ نسبت وی میباشد و کلمات ’دزد’ و ’گوره خر’ به طریق توهین و برای تخفیف او گفته شده و به احتمال قوی شخص مذکور اسماعیلی مذهب بوده است. رجوع به کتاب النقض ص 474 شود
این ترکیب در کتاب النقض دو بار بدین ترتیب آمده: ’اعتقاد رافضیان این است که این مالها و خراجها نمی باید که بکل کیا و کافر کیا و قفل ابلیس و تعویذ سگ و کندوج بسرکه و هتۀ دزد رسد میباید که به علویان با علم و زهد رسد. ’ و ’اولاً کل کیا بزرگمید ملعون است و کافر کیا پسرش، و قفل ابلیس الموت، و تعویذ سگ بوجعفرک مزدکی فشندی، و کندوج بسر که نوسار خاکسار، و هتۀ دزد بلغنائم گوره خر اصفهانی علیهم لعائن الله ’ ظاهراً کلمه ’هته’ نام و یا مصحفی از نام شخص و بلغنائم که مصحف ابوالغنائم است، کنیۀ او و ’اصفهانی’ نسبت وی میباشد و کلمات ’دزد’ و ’گوره خر’ به طریق توهین و برای تخفیف او گفته شده و به احتمال قوی شخص مذکور اسماعیلی مذهب بوده است. رجوع به کتاب النقض ص 474 شود
دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد: دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین. حافظ
دزدندۀ دل. دزد دل. آنکه دلها را می دزدد. آنکه دلها را می رباید. دلربا. ربایندۀ دل. و این صفت محبوبه و معشوقه افتد: دل دزد و دلربای من آن سعتری پسر کآورد عمر من به غم هجر خود به سر. موقری (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران رهرو حیلۀ جادو ببین. حافظ
آن که کفن دزدد. (آنندراج). نباش. جیاف مختفی. کفن آهنج. (یادداشت مؤلف) : رخنه درگور من از نیش جگر بسیار است ای کفن دزد تو کی روی به من می آری. مسیح کاشی (از آنندراج). - امثال: کفن دزد شب از مرده نترسد و روزاز زندگان برمد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1222). رحمت به کفن دزد اولی. نظیر رحم اﷲ النباش اول. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 864)
آن که کفن دزدد. (آنندراج). نباش. جیاف مختفی. کفن آهنج. (یادداشت مؤلف) : رخنه درگور من از نیش جگر بسیار است ای کفن دزد تو کی روی به من می آری. مسیح کاشی (از آنندراج). - امثال: کفن دزد شب از مرده نترسد و روزاز زندگان برمد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1222). رحمت به کفن دزد اولی. نظیر رحم اﷲ النباش اول. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 864)
پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن. (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی، کنایه از رضا دادن و قبول کردن. (بهار عجم) (آنندراج) : ابلهی کن برو که ترّه فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز تن بده قلب را که در گیتی زر همه روی گشت و سیم ارزیز. مسعودسعد. تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی بمرگش تن بباید داد روزی. نظامی. جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی. سعدی. هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری. سعدی. - تن بازپس دادن، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است: احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). - تن به خاک دادن، مرگ را پذیرفتن. مرگ را تسلیم شدن: ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم به بیچارگی تن بدو داده ایم. فردوسی. به بیچارگی تن فرا خاک داد دگر گرد عالم برآمد چو باد. سعدی (بوستان). - تن به خون دادن، بمجاز، جان نثار کردن. خود را فدا کردن: بگفت آنکه بندوی راشهریار تبه کرد و برگشت از او روزگار تو گفتی نه از خواهرش زاده بود نه ازبهر او تن به خون داده بود. فردوسی. - تن به عجز دادن، خودرا عاجز و درمانده یافتن. ناتوان شدن. احساس درماندگی کردن: به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر که پشه از سر نمرودیان غذا دارد. ظهیر فاریابی. چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده. (گلستان). - تن به قضا دادن، تسلیم حوادث شدن. ترک مقاومت و کوشش کردن. تن دردادن به قضا: سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده دریا در و مرجان بود و هول و مخافت. سعدی. من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کتّاب. سعدی. ظاهر آنست که بی سابقۀ حکم ازل جهد سودی نکند تن به قضا دردادم. سعدی. - تن به کار دادن، تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن: یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). صبر آمد و زور شوق را دید ناداده تنی به کار برگشت. واله هروی (از آنندراج). - تن به کشتن دادن، به کشته شدن رضا دادن. راضی شدن بمرگ: اگر سربسر تن به کشتن دهیم دگر تاج شاهی بسر برنهیم. فردوسی. همه پیش تو تن به کشتن دهیم سپاهی بر آن کشتگان برنهیم. فردوسی. تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز اضطراب دل کند شرمندۀ قاتل مرا. باقر کاشی (از آنندراج). - تن به نیستی دردادن، خود را هلاک کردن. خود را بمهلکه انداختن. آمادۀ مردن شدن: سعدیا تن به نیستی درده چاره با سخت بازوان اینست. سعدی. رجوع به تن دردادن شود. ، تسلیم کردن زن، خود را بمردی: تن سیمین برادر را ندادم کجا بااو ز یک مادر بزادم ترا ای ساده دل چون داد خواهم که ویران شد بدستت جایگاهم. (ویس و رامین). ندیده ست ایچ مردی از تو شادی که تا امروز تن کس را ندادی. (ویس و رامین). به گوراب از کدامین تخم زادی تن سیمین بدادی یا ندادی ؟ (ویس و رامین). شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد. سعدی. - تن خود دادن، دست دادن. تسلیم کردن زن، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن: دختران رز گویند که ما بی گنهیم ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم. منوچهری. رجوع به تن سپردن شود
پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن. (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی، کنایه از رضا دادن و قبول کردن. (بهار عجم) (آنندراج) : ابلهی کن برو که ترّه فروش تره نفروشدت به عقل و تمیز تن بده قلب را که در گیتی زر همه روی گشت و سیم ارزیز. مسعودسعد. تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی بمرگش تن بباید داد روزی. نظامی. جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی. سعدی. هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری. سعدی. - تن بازپس دادن، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است: احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). - تن به خاک دادن، مرگ را پذیرفتن. مرگ را تسلیم شدن: ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم به بیچارگی تن بدو داده ایم. فردوسی. به بیچارگی تن فرا خاک داد دگر گرد عالم برآمد چو باد. سعدی (بوستان). - تن به خون دادن، بمجاز، جان نثار کردن. خود را فدا کردن: بگفت آنکه بندوی راشهریار تبه کرد و برگشت از او روزگار تو گفتی نه از خواهرش زاده بود نه ازبهر او تن به خون داده بود. فردوسی. - تن به عجز دادن، خودرا عاجز و درمانده یافتن. ناتوان شدن. احساس درماندگی کردن: به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر که پشه از سر نمرودیان غذا دارد. ظهیر فاریابی. چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده. (گلستان). - تن به قضا دادن، تسلیم حوادث شدن. ترک مقاومت و کوشش کردن. تن دردادن به قضا: سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده دریا در و مرجان بود و هول و مخافت. سعدی. من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کُتّاب. سعدی. ظاهر آنست که بی سابقۀ حکم ازل جهد سودی نکند تن به قضا دردادم. سعدی. - تن به کار دادن، تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن: یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). صبر آمد و زور شوق را دید ناداده تنی به کار برگشت. واله هروی (از آنندراج). - تن به کشتن دادن، به کشته شدن رضا دادن. راضی شدن بمرگ: اگر سربسر تن به کشتن دهیم دگر تاج شاهی بسر برنهیم. فردوسی. همه پیش تو تن به کشتن دهیم سپاهی بر آن کشتگان برنهیم. فردوسی. تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز اضطراب دل کند شرمندۀ قاتل مرا. باقر کاشی (از آنندراج). - تن به نیستی دردادن، خود را هلاک کردن. خود را بمهلکه انداختن. آمادۀ مردن شدن: سعدیا تن به نیستی درده چاره با سخت بازوان اینست. سعدی. رجوع به تن دردادن شود. ، تسلیم کردن زن، خود را بمردی: تن سیمین برادر را ندادم کجا بااو ز یک مادر بزادم ترا ای ساده دل چون داد خواهم که ویران شد بدستت جایگاهم. (ویس و رامین). ندیده ست ایچ مردی از تو شادی که تا امروز تن کس را ندادی. (ویس و رامین). به گوراب از کدامین تخم زادی تن سیمین بدادی یا ندادی ؟ (ویس و رامین). شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد. سعدی. - تن خود دادن، دست دادن. تسلیم کردن زن، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن: دختران رز گویند که ما بی گنهیم ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم. منوچهری. رجوع به تن سپردن شود
بزرگ جثه. تناور. فربه. کلان. درشت. بزرگ جسم: عطاط، مرد دلاور و تن دار. امح، فربه تن دار. درعث، کلانسال تن دار. کبر کبراً، بزرگ گردید و کلان و تن دار شد. قسطری، ضروط، صهود، هدف، هرجاس، تن دار. (منتهی الارب) ، حافظ تن. نگهدارندۀ تن. حافظ جسد. حافظالاجساد: انده ارچه بد آزمون تیریست صبر تن دار، نیک خفتانست. مسعودسعد. عقل را گر سوی تو هست شکوه بادۀ عقل دزد را منکوه اندکی زو عزیز و تن دار است باز بسیارخوار از او خوار است. سنایی. - تن داری، غلظت و صلابت: و اندر آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و استیلا که پدید آید تا چون جسمی را برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
بزرگ جثه. تناور. فربه. کلان. درشت. بزرگ جسم: عطاط، مرد دلاور و تن دار. امح، فربه تن دار. درعث، کلانسال تن دار. کبر کبراً، بزرگ گردید و کلان و تن دار شد. قسطری، ضروط، صهود، هدف، هرجاس، تن دار. (منتهی الارب) ، حافظ تن. نگهدارندۀ تن. حافظ جسد. حافظالاجساد: انده ارچه بد آزمون تیریست صبر تن دار، نیک خفتانست. مسعودسعد. عقل را گر سوی تو هست شکوه بادۀ عقل دزد را منکوه اندکی زو عزیز و تن دار است باز بسیارخوار از او خوار است. سنایی. - تن داری، غلظت و صلابت: و اندر آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و استیلا که پدید آید تا چون جسمی را برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) : ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسا و کم گِری. فرخی. این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370). گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم تا در این ویرانه خود فارغ کنم چون در اینجا نیست وجه زیستن اندر این خانه بباید ریستن. مولوی. زنده زین دعوی بود جان و تنم من از این دعوی چگونه تن زنم ؟ مولوی. ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟ مولوی. چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند. مولوی. تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام. صائب (از آنندراج). میخواستم که آه کشم بازتن زدم خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم. قاضی نوری (ایضاً). تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست. علی خراسانی (ایضاً). با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم. علی خراسانی (ایضاً). ، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). بسی از خویشتن بر خویشتن زد فروخورد آن تغابن را و تن زد. نظامی. حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار). عشق آتش در همه خرمن زند اره بر فرقش نهند و تن زند. عطار. هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر گشته اندر تن زدن. مولوی. چونکه لقمان تن بزد اندر زمان شد تمام از صنعت داود آن. مولوی. تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران. مولوی. ، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی). حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143). ، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) : بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و، دست بکاری بزن. نظامی. ، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن: تو هم نیز از راستی تن مزن بمن لختی از راستی گو سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). تن مزن پاس دار مر تن را زآنکه بر سر زنند تن زن را. سنائی. بیخ دو غمازبرانداختند اصل بشد فرع چه تن می زند اسعد بیداد به دوزخ رسید مخلص غَزّال چه فن می زند؟ انوری. رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند. انوری. کو به حسامت که برد، آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263). عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است. خاقانی. دلم از غم بسوخت دم چه دهی غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟ مجیر بیلقانی. چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم. نظامی. آن دگر را خواند هم آن خوب خد هم نداد آن را جواب و تن بزد. مولوی. بیش از این گفتن توان شرحش ولی از سوی غیرت نشان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی. مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
تب مخفی. تبی که در بیمار اثری بارز نداشته باشد و بیشتر در بیماران پیر مسلول و آنهم در اوایل بیماری مشاهده میشود و درجۀ حرارت بدن بیمار بیش از چند عشر از حد معمولی بالاتر نرود و بهمین جهت تشخیص وجود بیماری در بیمار مشکل است. رجوع به تب شود
تب مخفی. تبی که در بیمار اثری بارز نداشته باشد و بیشتر در بیماران پیر مسلول و آنهم در اوایل بیماری مشاهده میشود و درجۀ حرارت بدن بیمار بیش از چند عشر از حد معمولی بالاتر نرود و بهمین جهت تشخیص وجود بیماری در بیمار مشکل است. رجوع به تب شود
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)
غده ایست در میان فاق پاچه گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آنرا بخورد چشمش موی زاید در می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آنرا بیرون آورد، انتهای هر چیز: (فلان کس تا مو دزدش بما فرو کرد) (یعنی کلاه گشادی سر ما گذاشت)